محل تبلیغات شما

افسانهشاه و طوطی

نوشته شده توسط بهرام |

 

یکی بود  یکی نبود یک پادشاه بود کهسه پسر داشت و یک طوطی روزی چند تا طوطی به قصر شاه امدند و با طوطی شاه لحظه ایصحبت کردند و رفتند بعد از رفتن انها طوطی پیش شاه امد و گفت اگر اجازه بدهیمیخواهم به عروسی خواهرم بروم شاه هم اجازه داد و طوطی رفت بعد از چند روز که امدمقداری تخم سیب اورد شاه هم دستور داد تا در باغ بکارند بعد از مدتی یک درخت سیباز زمین در امد و هر روز بزرگ و بزرگتر میشد شاه و پسرانش هر روز سری به درختمیزدند تا اینکه شکوفه زد بعد از شکوفه ده تا سیب داشت باز هم شاه و پسرانش هر روزمیامدند و سیبهارا میشمردند تا اینکه سیبها بزرگ شدند شاه گفت دست نزنید ببینیم تاچقدر بزرگ میشوند یک روز که سیبهارا شمارش کردند دیدند که یکی نیست گفتند حتمایده اند قرار شد به نوبت کشیک بدهند شب اول شاه کشیک میداد که نزدیک صبح خوابشگرفت وقتی چشمهایش را باز کرد دید یکی از سیبها ناپدید شده است شب دوم پسر بزرگانهم نزدیک صبح خوابش گرفت و یکی دیگرهم گم شد و شب سوم پسر دوم کشیک داد انهمخوابش برد و از سیبها هفت تا مانده بود شب چهارم پسر کوچک شاه کشیک میدادنزدیکیهای صبح دید خیلی خوابش میاید با چاقو دستش را برید و مقداری رویش نمک پاشیددیگر خواب از سرش پرید همینطور که زیر درخت قدم میزد دید یک دست از اسمان در امد ویکی از سیبهارا چید و رفت پسر سوم شاه که اسمش ملک محمد است با یک تیر ان دست رازد هوا که روشن شد پیش برادرها امد و گفت بیایید برویم دنبال سیبها برادرانگفتند کجا دنبالشلن بگردیم ملک محمد گفت من انرا زده ام  برادران وسایلبرداشتندورفتند حالا ملک محمد از جلو و برادران پشت سر او امدند و رسیدند به پشتدیوار باغ ملک محمد گفت این خون  رادنبال میکنیم رفتندو رفتند تا بیک چاهرسیدند دیدند که خون دیگر نیست مثل اینکه زخمی وارد چاه شده است ملک محمد گفت بایدیکی برود به چاه ببیند چه خبر است برادر بزرگ گفت من میروم طناب را به کمر اوبستند و به چاه فرستادند مقداری که رفت داد زد بکشید که سوختم انرا بیرون کشیدندبرادر وسطی گفت من میروم انهم رفت یکمی که پایین رفت داد زد که سوختم منو بکشیدبیرون انهم بیرون کشیدند ملک محمد گفت من میروم هر چقدر داد کشیدم بیرون نکشیدطناب را به کمرش بست و برادران اورا با طناب به چاه فرستادند ملکمحمد دید مثل تنورسوزنده است هر چقدر داد کشید که سوختم بیرون نکشیدند یکمی که پایین رفت دید که ازسرما یخ میزند هر چقدر داد کشید که یخ زدم برادران گوش نکردند باز هم پایین رفت تارسید به ته چاه طناب را از کمرش باز کرد دید یک محوطه بزرگی است کمی که جلو رفتدید در یک اطاق یک دختر را ازموهایش اویزان کرده اند داخل اطاق رفت و دختررا ازادکرد دختر گفت ملکمحمد تو اینجا چکارمیکنی گفت مگر اینجا کجاست گفت اینجا مکان دیواست ولی نترس من کمکت میکنم با هم راه افتادند بیک اطاق رسیدند دیدند یک دختر همانجا زندانی است انرا هم ازاد کردند دوباره راه افتادند بیک اطاق رسیدند پر از طلابود یک دختر هم انجا زندانی است اما این دختر بقدری زیباست که نظیر ندارد انرا همازاد کردند وبه اطاقهای دیگر هم سرزدند یکجا یک مرغ طلایی بود که مروارید میخورددر اطاق دیگر اسیاب که کار میکرد وطلا ارد میکرد همه جای ان مکان را دیدند ملکمحمدگفت حالا دیو کجاست دختر زیبا گفت زخمی شده و العان خواب است گفت بروم انرا بکشمدخترگفت کشتن ان به این اسانی نیست گفت پس چطور است گفت دیو شیشه عمر دارد بایدانرا بشکنی گفت کجاست شیشه عمر ان گفت در اطاقی که خوابیده انجاست ملکمحمد گفتحالا چکار کنیم دختر گفت باید تمرین کنی که بتوانی انقدر بپری که دستت به ان برسدخلاصه دختر راهنمایی کرد یکوقت دیدند نعره دیو بلند شد دختر گفت اگر تورا ببیندامانت نمیدهد تورا بشکل جارو در میاورم در گوشه ای میگذارم دختر وردی خواندملکمحمد جارو شد دیو امد گفت بوی ادمیزاد میاید دختر گفت حتما از لای دندانهایتمیاید نگاه کرد دید لای دندان چقدرگوشت ادمیزاد هست رفت دوباره گرفت خوابید دخترباز وردی خواند ملکمحمد ظاهر شد گفت عجب هیولایی بود ملکمحمد روزانه تمرین میکردتا چهل روز دید که میتواند به اندازه ای بپرد که شیشه را بردارد به دختر گفت دخترگفت فقط یادت باشد شیشه را که زمین زدی  باپایت یکبارهم رویش بزنی هرچقدرالتماس کرد که یک بار هم بزن مبادا به حرفش گوش کنی ملکمحمد به اطاقی که شیشه عمردیو انجا بود رفت و با یک پرش شیشه عمر دیو را از بالای رف برداشت و بزمین زد و باپایش هم محکم رویش زد دیو التماس کرد که یکبار هم بزن قبول نکرد و دیو کشته شدملکمحمد گفت برویم پایین چاه با هم امدند اول دو تا دختر را به بالا فرستاد بعد بهدختر زیبا گفت بیا برو بالا دختر گفت اول تو برو گفت نه تو اول برو دختر گفت اگربرادرات مرا ببینند تو را بالا نمیکشند ملکمحمد گفت همچون کاری نمیکنند دختر گفتحالا که قبول نمیکنی بدان روزهای شنبه هر هفته دو تا قوچ میایند یکی سفید و یکیسیاه سعی کن روی قوچ سفید بپری که میاندازد به بالا ولی اگر روی قوچ سیاه بپریمیاندازد زیر هفتمین طبقه زمین وقتیکه دختر زیبا را کشیدند هر دو برادر مات ومبهوت ماندند طناب را انداختند که ملکمحمد را بکشند یکمی که کشیدند برادر بزرگطناب را برید ملکمحمد به ته چاه افتاد ملکمحمد به دختر زیبا افرین گفت دید کاریستشده بلند شد قدم میزد دید طبق گفته دختر دو تا قوچ امدند باهم بازی میکردندملکمحمد به نزد قوچها امد پرید روی قوچ سفید ولی بروی قوچ سیاه افتاد قوچ سیاهخودش را تکان داد و ملکمحمد را به طبقه هفتم زمین انداخت ملکمحمد دید یکجاییافتاده که در نزدیکی ان یک کلبه هست بطرف کلبه رفت دروزد یک پیر زن دررا باز کردملکمحمد سلام کرد و گفت یکمی بمن اب بدهید پیر زن رفت با یک کاسه امد کاسه را بدستملک داد ملک دید ته کاسه یکذره اب یکمی خورد دید که شور است گفت مادر اب چرا شوراست پیر زن سرش را پایین انداخت و گفت پسرم شرمنده ام چون در خانه اب نداشتم وخجالت کشیدم بگویم اب ندارم مقداری در کاسه ادرار کردم به دست تو دادم ملک گفت مگردر اینجا اب پیدا نمیشود پیر زن گفت مدتی است که یک اژدها پیدا شده جلو اب راگرفته و مردم هر هفته یکنفر قربانی میدهند اژدها برای خوردن قربانی که میرود اب ازچشمه میاید مردم ظرفهارا پر میکنند و امروز هم نوبت دختر شاه است ملک گفت مرا ببرانجا پیر زن ملک را به چشمه برد یکمی بعد دختر شاه را اوردند در جلو یک سینی پرازغذا پشت سرش هم دختر شاه بود ملک از پیرزن پرسید سینی غذا برای چیست گفت انرا بهکسی  میدهند که به جلو اژدها برود ملک گفت من حاظرم غذا را بخورم وبه جلواژدها بروم شاه دید یک پسری است مثل ماه تابان گفت بخودت رحم کن ملک گفت میخواهمبروم هرچه باداباد این را گفت سینی غذا را گرفت شروع کرد به خوردن چند روز بود کهغذا نخورده بود وقتیکه غذا تمام شد گفت من اماده ام بزرگان هرچه در باره اژدهامیدانستند به ملک گفتند ملک یک شمشیر گرفت و یک خنجر وارد چشمه شد همه افسوسمیخوردند که بیچاره جوان که طعمه اژدها شد یکمی گذشت دیدند اب خون الود شد همهگفتند خون جوان است بعداز مدتی مردم دیدند که ملک از چشمه در امد و شمشیر خون الوددر دستش بود مردم گفتند چطور شد ملک گفت اژدها را کشتم همه شادی کردند شاه گفتدختر مرا تو نجات داده ای میخواهم دخترم را بتو بدهم ملک گفت من کار دارم و متعلقبه اینجا نیستم از شاه و مردم خداحافظی کرد رفت بیک جنگل رسید در سایه درختیمیخواست استراحت کند دید یک مار بزرگ از درخت بالا میرود از بالای درخت جوجه هایسیمرغ داد و هوار میکردند ملک بلند شد با یک ضربت مار را کشت و گوشتش را هم جلوجوجه سیمرغها انداخت خودش هم زیر همان درخت خوابید بعداز مدتی سیمرغ میاید ومیبیند که یکنفر زیر درخت خوابیده فکر میکند حتما این به دنبال جوجه های من امدهاست برای این منظور رفت با یک سنگ بزرگ برگشت میخواست که سنگ را به سر ملک بزندجوجه ها فریاد زدند که چکار میکنی این ادمیزاد مارا از چنگال مار بزرگ نجات داد وگوشتش را هم بما داده تا بخوریم سیمرغ رفت سنگ را به کوه انداخت و برگشت دید افتابافتاده بروی جوان دلش نیامد بیدارش کند یکی از پرهایش را طوری قرار داد که جلوافتاب را گرفت و به روی جوان سایه افکند کمی بعد ملک چشمهایش را باز کرد دید یک پربزرگ بالای سرش قرار دارد وقتیکه بلند شد سیمرغ گفت جوان خوب خوابیدی ملک گفت بلیسیمرغ گفت جوان تو جوجه های منو نجات داده ای هر ارزو که داشته باشی به ارزویتمیرسانم ملک گفت من احتیاج به مال دنیا ندارم فقط دلم میخواهد بروی زمین برومسیمرغ گفت این خیلی سخت است ولی بخاطر تو اشکالی ندارد فقط هفت شقه گوشت وهفت خیکاب تهیه کنی انوقت برویم ملک بلند شد رفت پیش شاه گفت قربان من احتیاج به هفت شقهگوشت و هفت خیک اب دارم شاه دستور داد حاظر کردند ملک به سیمرغ اطلاع داد سیمرغامد از بچه هایش خداحافظی کرد و اب وگوشت را گذاشت پشتش و به ملک گفت سوار شو هروقت اب خواستم گوشت بده و هر وقت گوشت خواستم اب بده اینو گفت روی هوا بلند شد هفتشبانه روز رفتند ملک دید گوشت تمام شد سیمرغ گفت اب بده ملک هم با چاقو از رانشبرید و به سیمرغ داد بعداز مدتی سیمرغ روی زمین نشست گفت بلند شو برو ملک خواستبلند شود سیمرغ دید که ملک میلنگد گفت بیا اینجا وقتیکه امد گوشت رانش را سر جایشگذاشت گفت حالا برو دید از اولش هم بهتر شده است سیمرغ از پرهایش به ملک داد و گفتهر موقع که بمن احتیاج داشتی یکی از پرهایم را اتش بزنی من حاظر میشوم این را گفتورفت ملک هم راه افتاد مقداری که رفت بیک مغازه زرگری رسید گفت شاگرد نمیخواهیزرگر گفت چرا بیک جوان فعال احتیاج دارم پس ملک از ان روز شاگرد زرگر شد مدتی گذشتاز انطرف برادر بزرگ ملک میخواست ان دختر زیبا که ملک نجات داده بود به همسریبگیرد ولی دختر شرایطی داشت گفته بود یک مرغ طلا میخواهم که جوجه های طلایی داردومروارید میخورند برادر بزرگ به سفارش مرغ طلا به زرگری رفت و سفارش داد زرگر گفتمن نمیتوانم همچون چیزی درست کنم ملک گفت من درست میکنم زرگر گفت پسرم اگرنتوانستی مارا میکشند گفت خیالت راحت باشد برادر ملک رفت ولی ملک را نشناخت بعدازرفتن شاهزاده زرگر گفت من چهل سال است که زرگر هستم تا بحال چنین چیزی نه دیده ام و نه شنیده ام ملک گفت نگران نباش فردا صبح مرغ طلایی را تحویل بگیر شبزرگر بخانه اش رفت و ملک در مغازه میخوابید ملک هم مقداری بادام و گردو خرید شروعکرد به شکستن گردو و بادام زرگر هم گاهگاهی گوش میداد میدید صدای چکش میاید میگفتحتما درست میکند نزدیکی های صبح ملک یکی از پرهای سیمرغ را اتش زد سیمرغ فورا حاظرشد گفت در خدمتم شاهزاده گفت میروی از قصر دیو ان مرغ و جوجه هایش را برایم میاوریسیمرغ گفت اطاعت میشود در عرض چند دقیقه حاظر کرد ملک در مغازه را باز کرد درمغازهرا اب و جارو کرد بعد مرغ طلایی را با جوجه هایش   جلومغازه گذاشت مرغ وجوجه هایش از زمین مروارید جمع میکردند و میخوردند مردم که از جلو مغازه رد میشدندبا دیدن مرغ طلا با جوجه های طلایی که خودشان هم مروارید میخوردند تعجب میکردند وبه تماشا می ایستادند از انطرف زرگر امد دید حقیقت دارد مرغ و جوجه طلایی انهمخوشحال شد یکمی بعدشاهزاده امد گفت مرغ طلایی حاظر است ملک گفت حاظر است شاهزادهگفت پولش چقدر میشود گفت چهل کیسه طلا شاهزاده طلاهارا داد و مرغ و جوجه هارا برداشتو برد وقتی دختر زیبا مرغ طلایی را دید یقین کرد که ملک نجات یافته است شاهزادهگفت حالا چی میگویی دختر زیبا گفت یک دانه اسیاب طلایی است بخودی خود میگردد و طلااسیاب میکند اگر منو دوست داری انهم برایم بیار شاهزاده بسراغ زرگر رفت و گفت یکاسیاب طلا میخواهم که بخودی خود بچرخد وطلا ارد کند زرگر خواست بگوید که نمیشودباز ملک گفت من درست میکنم فردا صبح بیا ببرشاهزاده رفت زرگر بازشروع کرد به غر وغر کردن که اخر تو سرمارا بباد میدهی ملک گفت اصلا ناراحت نشو اگر من نمیتوانستمهیچوقت قبول نمیکردم تو خیالت راحت باشد فردا صبح بیا ببین بازملک مقداری گردو وبادام خرید شب دوباره انهارا میشکست و میخورد زرگر هم فکر میکرد که اسیاب را درستمیکند باز صبح شد ملک پر سیمرغ را اتش زد سیمرغ بلافاصله حاظر شد و گفت شاهزاده درخدمتم ملک گفت میروی قصر دیو ان اسیاب طلا را بر میداری میاوری سیمرغ اطاعت کرد ورفت بعداز چند دقیقه اسیاب را حاظر کرد ملک در مغازه را باز کرد جلو مغازه را اب وجارو کرد بعد اسیاب را جلو مغازه گذاشت انهم خود بخود میگردید و طلا اسیاب میکردمردم که از جلو مغازه عبور میکردند وقتی این منظره را میدیدند به تماشا می ایستادندو بهم دیگر خبر میکردند که جلو مغازه زرگر ازدحام جمعیت بود لحظه به لحظه هم بیشترمیشد از انطرف شاهزاده به در مغازه زرگر رسید دید جمعیت زیادی به تماشا ایستادهاند پرسید چه خبر شده گفتند زرگر یک اسیاب اورده که خود بخود میگردد و طلا اردمیکند شاهزاده به ماموران دستور داد که مردم را متفرق سازند بعد شاهزاده جلو امدانهم خیلی تعجب کرد ولی زیاد معطل نکرد گفت این چقدر میشود ملک گفت اینهم شست کیسهطلا شاهزاده طلاهارا داد وبه کمک ماموران اسیاب را برداشت و برد شاهزاده اسیاب راپیش دختر زیبا برد و گفت حالا چه میگویی گفت من در اختیار شما هستم و دختر زیبایقین کرد که ملک در این شهر است شاهزاده دستور داد جار بزنند که شاهزاده با دخترزیبا عروسی میکند مردم هفت شبانه روز شادی کنند روز هفتم بود که شاه و دو شاهزادهدر جلو قصر به مردم خوش امد میگفتند و مردم هم شادی میکردند دختران زیبا ی شهرمیرقصیدند ازان طرف ملک پر سیمرغ را اتش زد سیمرغ حاظر شد گفت شاهزاده در خدمتمملک گفت یک اسب و یکدست لباس جنگی و یک شمشیر برایم حاظر کن بلا فاصله حاظر کردملک لباس را پوشید شمشیر را حمایل کرد و سوار اسب شد بطرف قصر حرکت کرد وقتی رسیدکه شاه میخواست سخنرانی کند ملک به اسبش نهیب زد اسب به سرعت شروع به دویدن کردملک یک دور میدان را دور زد وقتی به برادر بزرک رسید با یک شمشیر سرش را از بدنشجدا کرد همین طور اسب دوانی میکرد که به برادر وسطی رسید سر انرا هم از بدنش جداکرد شاه و اطرافیان که این حال را دیدند حیران بودند که این کیست که در مقابل همهدو شاهزاده را کشت ملک در برابر شاه که رسید از اسب پیاده شد کلاه که از سرش برداشت شاه و اطرافیان دیدند که ملک محمد است پدر و پسر همدیگر را بغل کردند بوسیدندشاه گفت پسرم اول بگو ببینم چرا برادرانت را کشتی شاهزاده گفت اینها به خاطر یکدختر مرا به چاه انداختند بعد همه سرگذشت خود را به پدر تعریف کرد پدرش افرین گفتو دستور داد سران مملکت جمع شوند در حضورانها ملک محمد را بجای خود نشانید گفتپسرم از امروز تو شاه این مملکت هستی شاهزاده دست پدر را بوسید و به قصر رفت اولمادرش را دید باان روبوسی کرد وقتی از مادرش جدا شد پیش دختر زیبا رفت دختر وقتیکهشاهزاده را دید گفت دیدی گفتم برادرات بتو خیانت میکنند شاهزاده گفت حالا که گذشتهها گذشت خودت را برای عروسی اماده کن دختر زیبا گفت شرط دارم گفت چه شرطی گفت قصردیو را میخواهم شاهزاده گفت این که کاری ندارد ولی من میخواهم از ان بهتر برایتدرست کنم دختر گفت شوخی میکنم من برای اینکه عروسی برادرت را به تاخیر بیاندازم انشرطهارا کردم شاهزاده گفت دیدی که منهم همه اش را برایت اوردم بعد شاهزاده ازپرهای سیمرغ یکی را اتش زد بلافاصله سیمرغ حاظر شد گفت در خدمتم شاهزاده گفت یکقصری میخواهم که در دنیا بی نظیر باشد گفت اطاعت میشود بعداز چند دقیقه سیمرغ بهحضور شاهزاده رسید گفت قصر حاظر است گفت کجاست گفت بیرون شهر باتفاق به بیرون شهررفتند دیدند یک قصری است که ادم از تماشایش سیر نمیشود شاهزاده بنای عروسی راگذاشت هفت شبانه روز بزن بکوب و شادی بود  بعد شب زفاف رسید شاهزاده با دخترزیبا عروسی کرد و با خوشی و خرمی زندگی کردند *****  

 این بود داستان شاه و طوطی   **شاد و خرم باشید ********  

 

عکس‌های زیبا از دنیای پرندگان

گونه از زیباترین پرنده های جهان (+عکس)

پرنده‌ای زیبا و عجیب در آفریقا + تصاویر

ملک ,دختر ,یک ,شاه ,هم ,شاهزاده ,ملک گفت ,گفت من ,دختر زیبا ,دختر گفت ,شاه و ,وردی خواند ملکمحمد

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Judy's blog ourgirls-12 هر چیزی کتابخانه عمومی حبیب الله امامی نمین Sichul Fanclub حجاب و عفاف boursemosbat100.mihanblog.com بابُ الحرم" پایگاه متن روضه و اشعارمذهبی"ویژه مداحان اخبار علمی ، فرهنگی ، مذهبی Moein Aghazadeh